در کنار خیانتهای داخلی، نقش دو کشور همسایه ایران و پاکستان در فروپاشی افغانستان را نمیتوان نادیده گرفت | ||||
تاریخ انتشار: ۱۰:۰۹ ۱۴۰۴/۴/۲۷ | کد خبر: 177639 | منبع: |
پرینت
![]() |
در یکی از ویدیوهایی که اخیراً در فضای مجازی منتشر شده است، مرد ایرانی از جوانی با لهجه آشنا میپرسد: «اهل کجایی؟» جوان، با نگاه فروافتاده و صدای آرام، پاسخ میدهد: «افغانی هستم.» نه از قوم خود یاد میکند، نه از مذهب یا زبانش؛ تنها یک واژه بر زبان میآورد: «افغانی». اما همین واژه کافیست تا مرد ایرانی زبان به توهین و تحقیر بگشاید، گویی نام افغانستان بهانهای است برای راندن، برای تحقیر، برای نادیده گرفتن انسان.
آنچه در مرزهای ایران و افغانستان میگذرد، پدیده تازه نیست؛ این ماجراییست با زنجیره تکرارشونده از بیجایی و بیپناهی که مردم افغانستان بارها تجربهاش کردهاند. از همان روزهایی که کشور در آتش جنگهای داخلی و دخالتهای خارجی سوخت، مهاجرت به بخش جداییناپذیر از سرنوشت ما بدل شد. هجرتهایی که ابتدا به ایران و پاکستان ختم شدند و سپس پا به راههای دورتر گذاشتند: اروپا، امریکا، کانادا، استرالیا. و در دل همین کوچهای اجباری، فصل تازه از تعریف ملت و هویت شکل گرفت.
مهاجرت، زخم کهنه و همیشگی؛
اولین موجهای بزرگ مهاجرت در ذهن جمعی ما با اشغال افغانستان توسط ارتش سرخ شوروی در دهه ۱۹۸۰ گره خوردهاند. اما برای بسیاری، از جمله نویسنده این سطور، نقطه عطف، سال ۱۹۹۶ بود؛ زمانی که طالبان برای نخستین بار بر افغانستان چیره شدند. همان زمان، هزاران خانواده به سوی مرزها گریختند. این مهاجرت، تنها جابجایی مکانی نبود. مهاجر افغانستان در این کشورها، نهفقط پناهنده بیسرزمین، بلکه بار سنگین تحقیر و طرد را نیز بر دوش میکشید.
با سقوط نخستین دوره طالبان در سال ۲۰۰۱، بخشی از مهاجران با امید بازسازی و آینده بهتر به افغانستان بازگشتند. کشور در آن سالها لبریز از شور بازسازی بود، پروژههای عمرانی و نهادسازی آغاز شده بود. اما این امیدها چندان دوام نیاورد. تسلیم دوباره حکومت در ۲۰۲۱ و بازگشت طالبان، موج دوم و گستردهتری از مهاجرت را رقم زد. اینبار اما مهاجران با دستان تهی و دلهای خستهتر از همیشه، از کشور گریختند؛ گریز بینقشه و بیپناه.
طالبان، ویرانگر امید و انسانیت؛
طالبان چه در دوره نخست حاکمیت خود، چه در بازگشت دوبارهشان، هیچگاه مشروعیت اجتماعی، اخلاقی و فرهنگی نداشتند. آنها زیرساختهای سیاسی و اقتصادی را به نابودی کشاندند، آزادیها را درهم شکستند، و بیش از همه، زنان را بار دیگر به زندانیان سرزمین خود بدل ساختند. دختران از تحصیل بازماندند، زنان از جامعه حذف شدند، و بار دیگر سایه سنگین تفکر طالبانی بر زندگی روزمره مردم گسترده شد.
اما اگر بخواهیم دلایل فروپاشی افغانستان را صرفاً در عملکرد طالبان خلاصه کنیم، دچار سادهسازی خطرناکی شدهایم. پیش از بازگشت طالبان، کشور در اثر خیانت و بیکفایتی رهبران خود فروپاشیده بود. سقوط واقعی، نخست در ذهن و دل همان سیاستمدارانی رخ داد که افغانستان را نه بهعنوان یک ملت، بلکه همچون کیکی برای تقسیم میان اقوام و قبیلههای خود میدیدند.
رهبران بیریشه، افغانستان بیهویت؛
پس از سقوط طالبان در ۲۰۰۱، کشور به دست ایتلافی از جنگسالاران و نخبهگان بازگشته از غرب افتاد؛ گروههایی که افغانستان را نه میدان خدمت، بلکه صحنه معاملههای قومی دیدند. وزارتخانهها، پروژههای بازسازی، کمکهای جهانی، حتا بورسیههای تحصیلی، به ابزار چانهزنیهای قومی بدل شد. تقسیم قدرت نه براساس شایستهگی، بلکه بر مبنای تعلقات قبیلهای و زبانی شکل گرفت.
رهبران افغانستان، در کسوت خدمت به ملت، در واقع مشغول تکهتکه کردن کشور بودند. آنها با افروختن آتش اختلافات قومی، موقعیت خود را تثبیت کردند، در حالی که میلیونها شهروند، در خط مقدم فقر، جنگ و بیخانومانی سوختند. رهبران بیکفایت با شعارهای ملیگرایانه، در عمل تنها به ثروتاندوزی خود پرداختند؛ حسابهای بانکیشان در دبی و استانبول و فرانکفورت پر شد، و مردم در کوچهها و کوهها جان دادند.
هیچ گروه قومی در این خیانت تنها نبود. پشتون، تاجیک، هزاره، ازبک؛ هر گروهی رهبرانی داشت که بهجای حرکت بهسوی ملتسازی، کشور را تبدیل به سکوی پرتابی برای فرار به غرب و خیالِ زندگی امن و مرفه در آنسوی مرزها کردند.
افغانستان، قربانی سیاستهای منطقهای؛
در کنار خیانتهای داخلی، نقش دو کشور همسایه ایران و پاکستان در فروپاشی افغانستان را نمیتوان نادیده گرفت. پاکستان، از بدو پیدایش طالبان، همواره پشتیبان اصلی آنها بوده است. این حمایت نهفقط نظامی و مالی، بلکه استراتژیک بود؛ ابزاری برای تضمین نفوذ منطقهای اسلامآباد در کابل. در سوی دیگر، ایران، گرچه از طالبان بهظاهر دوری جُست، اما در بزنگاههای مهم، منافع خود را بر خواست مردم افغانستان مقدم دانست و بازیهای پشت پردهای با گروههای مختلف به راه انداخت. دخالتهای دوگانه و ریاکارانه این دو کشور، بارها فضای سیاسی افغانستان را بیثبات کرد و فرصتهای ملتسازی را در نطفه خفه کرد.
طلوعی از هرات، فراتر از قوم و مذهب؛
در بحبوحه این تاریکی، آنچه در هرات رخ داد، بارقهای از امید بود. زمانی که هزاران مهاجر اخراجشده از ایران، خسته و بیپناه، به مرز رسیدند، مردم هرات—بدون پرسیدن قوم، مذهب یا زبان—به کمک شتافتند. خیمه برپا کردند، آب و نان دادند و آغوش گشودند. در آن لحظه، کسی نگفت «تو هزارهای» یا «پشتونی». همه گفتند: «تو از ما هستی، به وطن خوش آمدی هموطن».
این رویداد، تصویر روشن از آیندهای است که میتوان ساخت: افغانستانی فراتر از قوم، مذهب و زبان. مردمانی که دیگر نمیخواهند قربانی جاهطلبی رهبران فاسد گذشته باشند. مردمانی که نشان دادند، هویت ملی را میتوان از دل فاجعه بازآفرینی کرد.
بازتعریف ملت، بازسازی هویت؛
سالها است که واژه «افغان» در کشاکشهای سیاسی، بار قومی یافته است. اما امروز، وقتی مهاجری میگوید «من از افغانستان هستم»، نه به قوم اشاره دارد، نه به مذهب، بلکه به هویت مشترک، زخمی اما زنده. این پاسخ ساده، اما عمیق، حامل پیامی است مهمتر از همه شعارهای سیاسی: ملت شدن هنوز ممکن است. فرصت تاریخی امروز، نه در بازگشت رهبران بیکفایت فراری، بلکه در دل همین مردم نهفته است؛ مردمی که بیهیاهو، اما با صداقت، به یاری هموطنان خود میشتابند.
افغانستان آینده دیگر جایی برای آن رهبران بیریشه و بیتعهد نیست؛ وطن در دست کسانی خواهد بود که آن را نه به چشم غنیمت، بلکه خانه مشترک مینگرند. مردمی که بار دیگر از صفر آغاز کردهاند، باید سازندگان آینده باشند؛ آیندهای که در آن شایستهگی جای قومیت را بگیرد، تعهد جای شعار را، و صداقت جای خیانت را.
نسلی که امروز از دل تبعید، رنج و تاریکی عبور میکند، حامل مسوولیت تاریخیاست؛ نسلی که باید بایستد، درنگ کند و از نو درباره خود و سرزمینش بیندیشد. اکنون زمان آن فرا رسیده است که از مرداب تباهکننده برتریجویی قومی بیرون آییم؛ از باتلاقی که سالهاست تفکر قبیلهای ما را در آن فرو برده است. باید نسلی برخیزد که نه بر مبنای قوم، مذهب یا زبان، بلکه بر بنیاد انسانیت، صداقت و شرافت فکری شکل گیرد؛ نسلی که تبارش قلمش باشد و تعهدش به آینده فراگیر برای همهگان.
ما نیازمند شکلگیری جریان نوینی هستیم—جنبش برخاسته از دل همه اقوام افغانستان: پشتون، تاجیک، هزاره، ازبک، ایماق، بلوچ، نورستانی و دیگران—که «انسان بودن» را پرچم خود قرار دهد. این جریان باید در عرصه سیاست و فرهنگ، اعتماد مردمی را جلب کند که سالهاست زیر چکمه تبارسالاران خُرد شدهاند. این نسل باید بر ویرانههای سقوط، بنای آینده نو را بگذارد؛ آیندهای که در آن، شایستهگی جای قومیت را بگیرد، و سیاست در خدمت انسان قرار گیرد، نه ابزار سلطه قبیله و قدرتطلبی.
ما نیازمند آنیم که افغانستان را نه در آیینه شکستخورده گذشته، بلکه در افق همدلی، عدالت و وجدان بیدار شهروندانش بازتعریف کنیم. اگر قرار است افغانستان دوباره زاده شود، باید در بطن همین نسل زاده شود—نسلی که بازی کثیف قومگرایی را پایان دهد و آیندهای برپایه صداقت، فروتنی و تعهد مشترک انسانی بنا نهد. در غیر آن، قصه تلخ تحقیر، تبعیض و مهاجرت، چون میراث نفرینشده، از نسلی به نسل دیگر انتقال خواهد یافت. اکنون زمان آن است که این زنجیره را بشکنیم و داستان تازه و شرافتمندانهای برای فرزندانمان خلق کنیم—روایتی از رهایی، برابری و انسانیت بازپسگرفتهشده از چنگال قومگرایی.
حمیرا قادری
هشت صبح