تاریخ انتشار: ۱۹:۲۳ ۱۴۰۴/۴/۲۰ | کد خبر: 177599 | منبع: |
پرینت
![]() |
پدرم از کودکی به قدری به ما گفته بود «مرد که گریه نمیکنه» که چند بار از شدت فروخوردن گریه به گلودرد و سردردهای شدید افتاده بودم. یکیاش را یادم هست، صبحی بود و توی بهارخواب بودیم و چیزی شد و گریهام گرفت و آنقدر مقاومت کردم و بغضم را خوردم که بعدش افتادم. ده یا یازده سالم بود!
من خیلی زود فهمیدم گریه خیلی چیز خوبیست و مرد اتفاقا آنست که گریه کند. گریه خودش را هم چندباری دیده بودیم؛ یک بار وقتی داشت میگفت که بهش خبر رسانده بودند که زود خودت را از تایباد برسان قدمگاه که حال مادرت خوش نیست. حالا از ماجرا نیمقرنی بیشتر میگذرد. رسانده بود. خانه خویشی نشانده بودندش.
بچهای در گوشهای زیر چادرشبی خوابیده بوده. یکهو میفهمد این جسم مادرش است، زنی زیبا و قدبلند که بیماری و رنج و تحقیر اینقدر کوچکش کرده. این را که گفت زد زیر گریه.
و بله، من هم الان دارم گریه میکنم. مثل آن خاطره حمام بردن مادرش در نیمهشب، که مدتها حمام نمیرفته مبادا دروهمسایه ببینند آن زیباترین و باسوادترین و مغرورترین زن ناحیه را کسی به دوش میکشد. راضیاش میکند نیمهشب تا حمامی که قرق کرده بوده ببردش. بعد میبیند زن حمامی از پس کار برنمیآید. خودش رخت میکند و آن مشتی استخوان زمانی رعنا را میشوید. و مادرش فقط گریه میکند و دعا میکند. از همانجا تا وقتی رخت نو تنش میکند و کولش میگیرد و از سربالایی بالا میرود و از کوچههای خلوت رد میکند مبادا صدای هقهق و دعای زنی که صورتش را پشت گردن پسرش که کولش گرفته فشار میدهد کسی را بیدار کند. این خاطره پدرم را گریه نمیانداخت ولی چنان اندوهگین میشد که من هربار از یادآوری به شدت به گریه میافتم. و خب بله الان...
با اینحال و علیرغم گاهی گریه یواشکی همچنان آن تربیت و توصیه نادرست در ذهنم مانده و اگر کسی گریهام را ببیند احساس میکنم نامردی میکنم، که حالا باز شاید بشود آن را کاریش کرد، ولی این که چهره ابوی ظاهر میشود که اخمش پشت آن عینک دسته شاخی توی هم رفته و سبیلش را میجود و زیر لب میلندد که مرد گریه نمیکنه، واقعا چیزیست که نمیشود کاریش کرد. ترجیح میدهم گلودرد بگیرم تا پیش کسی گریه کنم.
دیشب که ویدیویی درباره اخراج و رفتار نادرست با مهاجران افغانستانی پر میکردم سعی کردم متین و دور از احساسات به ماجرا بپردازم. خصوصا که چند روزی استدلالهای کسانی که با این کار موافقند را خوانده و شنیده بودم، و بعد هم چند تماس با کسانی که از نزدیک موضوع را دنبال میکنند گرفته بودم و از پشتپرده امتگرایانه جواز ورود بیقاعده در زمان رییسی هم بیخبر نبودم... اما آخرش یاد خاطرهای افتادم که خیلی احساساتیام کرد. شاید تکراری باشد برای شما، ولی برای خودم همیشه تازه است.
وقتی درگذشته بود و پیامهای محبتآمیز زیاد میرسید پیامی هم رسید از خانم پزشکی در هرات که نوشته بود آنها در کودکیاش مستاجر خانهای بودند که کوچه پشتی فروشگاهمان دور فلکه ضد بود. پدرم این خانواده افغانستانی را دوست میداشت و به پدر خانواده پسرخاله میگفت؛ مثل بسیاری دیگر از افغانستانیهایی که اینطور صدا میزد. این خانم نوشته بود وقتی با کودکان دیگر در محوطه چمن دور فلکه ضد بازی میکرده و آنها بهش زور میگفتهاند او با انگشت فروشگاه عجیبی که تویش تراکتور بوده را نشان می داده و میگفته اگر اذیتش کنند میرود فرجامی پسرخالهشان را میآورد... بچهها هم کوتاه میآمدهاند.
در میان کارهای خوب و بدی که پدرم در عمرش کرده شاید این به نظر کوچکترینش برسد. یعنی اصلا شاید عاملیتی هم نداشته مثل ماجرای عبدالخالق، باغبان افغانمان که دهها بار برای این که اخراج و رد مرزش نکنند به این پاسگاه و آن اداره رفت (بله، عبدالخالقِ فارسیزبان شیعه هزاره هم بعد از بیست سال کارگری شرافتمندانه در ایران و داشتن همسری ایرانی، مهاجر غیرقانونی محسوب میشد). اما به نظرم این که کاری کنی که در ذهن یک دختر معصوم مهاجر پشتوپناهش باشی، این که نگاهی نگران باشی از پشت آن قاب سیاه عینک و میز خاکگرفته فلزی و پیشخوان چوبی و خرواری از لوازم سنگین کشاورزی به غنچهای توی چمن فلکهضد که مبادا توی صف الاکلنگ حقش را بخاطر غریبی بخورند، کاری بزرگ است. کاری که نمیدانم چرا با یادآوریاش دیشب گریهام گرفت. ولی مگر گذاشت؟ همانجا وسط لایو ظاهر شد با آن اخم پندبرابرشده پشت قاب عینک سیاه و سبیل جونده که مرد که گریه نمیکنه! اونم برای همچو چیزی!
ولی پدرجان مرد گریه میکنه خصوصا برای همچو چیزی. مرد باید گریه کند وقتی دیده باشد فاطمه خانم را که یک روز نبود در زندگیاش که از صبح تا شب در خانه مردم جان نکند و با شوهر و دخترهایش که همگی ایران به دنیا آمده بودند و در خانه نیم ساختهای که آقای صمصامی به آنها داده بود و فقط کاهگل داشت زندگی میکردند را ناگهان رد مرز کردند چون «بسه دیگه هر چی افغانیای مفتخور از امکانات ما استفاده کردن» و دو سال بعد خبر رسید طالبان شوهرش را کشتند. مرد باید گریه کند وقتی یادش بیاید آن روزی را سر تمرین تئاتر که آن دخترجوان آمد و گفت میشود من چند سال دیگه بیام عضو گروه شما بشوم؟ و بعد که فکر کنی دارد دستت میاندازد بگوید آخه ما را دارند بیرون میکنند اما پدرم قول داده زود برمیگردیم!
کدام مرد و چه فایده برای گریه اگر نشکند و نریزد وقتی ببیند همکاری در یک جنایت بزرگ علیه وطنش را گروهی از روی پلشتی و رذالت و کینه و گروه بزرگتری بخاطر ناآگاهی و دنبال موج راه افتادن، دارند به بی پناهترین همسایگان نسبت میدهند تا جادهصافکن توهین و تحقیر و خشم و نفرت و خشونت باشند: آره، همینا پهپاد میساختند... لوکیشن صداوسیما رو یکیشون خودش اعتراف کرده که با واتساپ فرستاده اسراییل... نصفیشون مسلحن و جاسوس طالبان و آمریکا...
اما باید ایستاد. باید آنها را رسوا کرد و اینها را آگاه. به گفتگو، به استدلال، به اندرز، به فریاد، به گریه.
محمود فرجامی
>>> ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده ای
نمرود نکرده است که تو شداد کرده ای
>>> وطندار. تنها راه آزاد کردن وطن بازگشت همه مهاجرین است طالب نمیتواند بی کمک خارجی یک کشور را اداره کنند. همه مردم سلاح دارند این مردم تا درد به استخوانشان نرسد قیام نمیکنند طالب قادر به تأمین معاش مردم نیست آزادی نزدیک است