تاریخ انتشار: ۰۸:۵۷ ۱۴۰۴/۴/۱۶ | کد خبر: 177565 | منبع: |
پرینت
![]() |
هنوز صدای گریه نوزادش در فضای سوتوکور اتاق شفاخانه نپیچیده بود و بند نافش را نبریده بودند که خبر بدی به گوش بهار میرسد: «همراه این خانم عوضی را ماموران بازداشت و رد مرز کردهاند.» ناگهان بدنش سست میشود. از آن درد طاقتفرسایی که تا چند دقیقه پیش در آن میپیچید و سلولسلول بدنش را میفشرد، دیگر خبری نیست. جای آنهمه درد را یأس، بغض و غم وصفناشدنی پر میکند. با نهیب و صدای غضبآلود داکتر به خود میآید و با دردهای مصنوعیای که پیدرپی به او تزریق میشود، صدای گریه طفلش را میشنود. پرستاری که تا چند دقیقه پیش با ضربههای پیاپی تن بهار را نشانه میگرفت و به او فحش میداد که چرا در کشور خودش زایمان نکرده، با دیدن اشکهای او چهره رضایتمند به خود میگیرد و میگوید: «خدا کند همه این افغانیها را از کشور ما اخراج کنند.»
بهار با طفل نوزادش تنها در شفاخانه میماند. شوهرش زمانی که برای تهیه لوازم مورد نیاز بیرون رفته بود، از نزدیکی دروازه شفاخانه توسط ماموران ایرانی بازداشت و رد مرز میشود. هرچند تلاش میکند به ماموران بفهماند که همسرش در حال زایمان است و دستکم یک ساعت فرصت میخواهد، اما آنها با زور و لتوکوب، او را با خود میبرند: «شوهرم رفته بود تا لوازمی را که داکتر گفته بود، بخرد. متاسفانه از نزدیکی در شفاخانه، مامورها او را گرفتند و رد مرز کردند. من در حال زایمان بودم که داکتر به پرستار گفت لوازم را از شوهرم بگیرد و بیاورد. پرستار تقریباً پانزده دقیقه بعد برگشت و گفت که شوهرم نیست، مامورها او را گرفتهاند. آنقدر دلم بد شد که درد را فراموش کردم. داکتر با تزریق درد مصنوعی طفلم را به دنیا آورد.»
با شنیدن این خبر، بهار توهین، تحقیر و بدرفتاری داکتر و پرستار را از یاد میبرد. حالا نمیداند چگونه از پس آدمهایی که در هر فرصت میخواهند او را تحقیر کنند و از او پول بگیرند، بهتنهایی بیرون شود. او پنج روز بهدلیل نداشتن پول کافی در شفاخانه گروگان میماند. اقاربی هم در آن کشور ندارد تا کمکش کنند و او را ترخیص نمایند؛ چون ماموران حتا اجازه نداده بودند شوهرش پول مصارف شفاخانه را به همسرش برساند. با حال پریشان و بغضی در گلو، روزهای دشواری را تحمل میکند که هر لحظهاش بهمثابه سالی میگذرد، تا شوهرش از آن سوی مرز برایش پول بفرستد و از آن جهنمی که در آن میسوخت، نجاتش دهد: «واقعاً بیان آن لحظه خیلی برایم سخت است. یک زن تنها، با طفل نوزاد، که هیچکسی جز شوهرش را در دیار غربت نداشت، حالش چگونه میتواند باشد؟ هر لحظه برایم سالی بود که گذشت. از طرفی رفتار زشت پرستاران مرا به بنبست رسانده بود و نمیدانستم به حال خود گریه کنم یا بخندم.»
بهار با پرداخت پولی که شوهرش از افغانستان میفرستد، از شفاخانه مرخص میشود. اکنون در معرض اخراج اجباری قرار دارد و هر لحظه ممکن است با کودکی که سی روز از تولدش میگذرد، راهی مرز داغ اسلامقلعه شود؛ مکانی که این روزها شمار بیشماری از پناهجویان افغانستان در آنجا گیر ماندهاند. زنان و کودکان زیادی در دشتهای سوزان، چشمبهراه جرعهای آب، تکهنانی و نجات از آن محیط جهنمیاند. اما برای بهار این وضعیت دشوارتر است؛ چون میترسد مبادا کودکش در گرمای آنجا از بین برود: «من هیچ نگرانی از اخراج شدن ندارم و خیلی هم دوست دارم هرچی زودتر ایران و مردمانی را که حتا به طفل نوزاد رحم نکردند، ترک کنم. تنها ترسم این است که طفلم در مرز، از شدت گرما و گرسنگی، از بین برود.»
این تنها نگرانی بهار از چگونهگی اخراجشدن توسط ماموران ایرانی نیست، بلکه دهها زن دیگر نیز مانند او که شوهرانشان پیشتر رد مرز شدهاند، در دو راهی ماندهاند و نمیدانند چگونه رخت سفر ببندند. هر یک از این زنان، کودکی همراه دارند و بهتنهایی قادر به سفر نیستند. از سوی دیگر، پول اجاره خانه هیچ یک از پناهجویان پرداخت نشده و صاحبان خانهها از دادن پول خودداری میکنند. بهار و دهها پناهجوی دیگر، افزون بر نگرانی از مرگ کودکشان در مرز، نگران از دست رفتن سالها زحمت و پولی هستند که برای اجاره خانه پرداختهاند.
بهنیا
هشت صبح
>>> رسول خدا صلی لله علیه واله فرمودن بترسیدازاه مظلوم که جزخدایاوری ندارد که آه مظلوم عرش رابه لرزه می اندازد وخداوندقسم یادکرده که خود مطالبه کند وانتقامی کوبنده ودردناک خواهدستاند این جماعت تصوراتشون ازخدابه اندازه فهم ناچیزشان است وگمان بردن دستان خداوندبسته وازافعالشان بیخبراست تااینطور بخودشون اجازه میدن با ادمای بینواومظلوم هرطوری دوس دارن رفتار می کنند اما خداوند توبه پذیرورحمتش ازغضبش پیشی گرفته امابدابحال گروهی که سودجووستمکارن وخداوند عدابش را برانها قطعی ومسجل کرده است مگراینکه توبه کنندودرصددجبران برآیند