تاریخ انتشار: ۱۲:۰۹ ۱۴۰۴/۱/۷ | کد خبر: 176990 | منبع: |
پرینت
![]() |
من در شهر هارنم زندگی میکنم، شهری که مرکز یکی از دوازده ایالت کشور شاهی هلند است. چندی پیش در جریان ورزش با مردی آشنا شدم که بیش از بیست سال در اینجا زندگی کرده و قصهای داشت که ذهنم را برای مدت طولانی درگیر خود کرد.
او گفت: “زمانی که به هلند آمدم، بیشتر از پانزده سال نداشتم. همراه با برادرم که از من بزرگتر بود، وارد این کشور شدیم. زندگی در اینجا برای ما آسان نبود، اما به تدریج جا افتادیم. هر جمعه برای ادای نماز به مسجدی در نزدیکی خانهمان میرفتم. چند بار متوجه شدم که مردی از مراکش، در نماز جماعت کنار من میایستد. ابتدا فقط احوالپرسی میکردیم، اما بعد از مدتی، صحبتهایمان عمیقتر شد. او شروع کرد به تعریف از مبارزات و جهاد، و از فداکاریهایی گفت که برای دین باید انجام داد. او مرا دو آتشه به رفتن به جهاد تشویق میکرد. در ذهنم، افکار جدیدی شکل گرفتند؛ احساس کردم که شاید رسالتی دارم، شاید باید به سرزمین مادریام برگردم و در صف مجاهدین قرار بگیرم.”
این مرد با شوری خاص ادامه داد: “بالاخره تصمیم گرفتم به کابل بازگردم. شوق دیدن طالبان در وجودم موج میزد. دلم میخواست آنها را در آغوش بگیرم. وقتی به کابل رسیدم، خانوادهام با خوشحالی از من استقبال کردند. اما وقتی پدرم مرا دید، با چهرهای پر از تعجب و نگرانی گفت: ‘برو اول سروصورتت را درست کن، بعد بیا پیش خانواده.’ من که خود را برای جهاد آماده کرده بودم، از این حرف پدرم آزرده شدم. فکر میکردم او حقیقت را درک نمیکند. اما کمکم، با گذراندن روزها در کنار خانواده، گرمای محبت مادر، لبخندهای خواهران و برادرانم، چیزی در من تغییر کرد. آن تصویری که از مبارزه و جهاد در ذهن داشتم، شروع به رنگ باختن کرد. دیگر دنبال یافتن راهی برای پیوستن به طالبان نبودم. زندگی برایم معنای دیگری گرفت و من دوباره آغاز شدم.”
او با لحنی تلخ و پر از تأسف گفت: “در همان سال، بیستوهفت نفر از جوانانی که در هلند زندگی میکردند، تصمیم داشتند که به صف طالبان بپیوندند. این تنها تعدادی از افرادی بودند که من از آنها خبر داشتم. متأسفانه، بسیاری از آنها بدون اینکه فرصتی برای تغییر داشته باشند، به راهی بیبازگشت رفتند.”
سکوت کرد و به نقطهای خیره شد، گویی که در گذشته فرو رفته باشد.
این داستان مرا به فکر فرو برد که چرا افراطگرایی در اروپا و حتی در سراسر جهان روزبهروز در حال گسترش است. این حملات وحشیانه که طرفداران افراطیت و ایدئولوژی طالبانی در ذهن نوجوانان ناآگاه میکارند، چگونه مرز نمیشناسند و چطور این افراد یکدیگر را پیدا کرده و به هم متصل میشوند؟ آیا پشت پردهی این افراطگرایی حکومتهای غربی نقشی دارند؟ اگر چنین است، با چه هدفی؟ اینها سؤالاتیاند که پاسخی روشن و منطقی برای آنها یافتن، آسان نیست.
این قصه را نقل کردم، نه برای ترس، بلکه برای آگاهی. فرزندان ما، زمانی که وارد مساجد میشوند، با چه کسانی ارتباط میگیرند؟ چه سخنانی میشنوند؟ اینها سؤالاتی هستند که والدین باید از خود بپرسند. نظارت بر فرزندان تا زمانی که به سن تصمیمگیری عاقلانه برسند، نه یک محدودیت، بلکه یک مسوولیت است. گاهی یک نگاه محبتآمیز، یک گفتوگوی ساده یا حتی یک نصیحت پدرانه، میتواند سرنوشت یک زندگی را تغییر دهد.
کاظم همایون
>>> تو هالند را میگویی.
در دهه هشتاد میلادی رونالد ریگن رییس جمهور وقت امریکا مجاهدین را به قصر سفید دعوت کرد و پرسان کرد که چه مشکلات دارید؟
یونس خالص گفت که دولت کمونستی افغانستان،مادر پیچه سفید من را شامل کورس سواد آموزی کردند.
او در جواب اش گفت: من به ملل متحد وظیفه میدهم که دولت افغانستان را تحریم کند.
در دهه نود میلادی بیل کلینتن از بی نظیر بوتو صدر اعظم وقت پاکستان دعوت کرد که به امریکا بیاید .وقتی او به قصر سفید آمد برای او گفت که من به اسلام خیلی احترام دارم و ار جهاد شان پشتیبانی میکنم. میتانی کدام گروپ دیگر را علیه ربانی که با روس ها جور آمده است و در تاجکستان صلح آورده است،جور کنی؟
بی نظیر بوتو گروپ طالبان را تشکیل کرد.
در زمان ریاست جمهوری بارک اوباما،دفتر طالبان در قطر با بیرق طالبان افتتاح شد که غالمغال کرزی که آنوقت رییس جمهور بود،بر آمد که تو بیرق طالبان،این گروه تروریست را در قطر بالا کردی؟
اما جالب چیست؟
خود کرزی در زمان ریاست جمهوری ترامپ، در ماسکو رهبری مذاکرات بین الافغانی را بین بعضی مقام های دولتی و طالبان به عهده گرفته بود.
فوزیه کوفی از استانکزی پرسید که آیا در دولت طالبان خانم ها جای دارند؟
او در جواب گفت: خانم ها در دولت ما تنها امیر المومنین شده نمیتوانند. باقی هر پوست دیگر،بشمول معاونیت امیر المومنین را میتوانند داشته باشند.
فوزیه کوفی از خوشی زیاد در پیراهن خود جای نمیشد.